هر کدامشان در مدرسه ی تیزهوشان شاخ بودند. مرصاد در شهید اژه ای اصفهان و مرتضی در علامه حلی تهران. سال دوم دبیرستان ، مرصاد به خاطر شغل پدرش به تهران آمد و با آن کارنامه و با یک سفارش ویژه وارد علامه حلی شد و رفت سر ِ کلاس مرتضی و دوستان. درس دینی بود و معلم سر کلاس داشت در مورد جبر و اختیار توضیح می داد. مرتضی که علاوه بر درس خوان بودن کتابخوان هم بود بیشترین مشارکت را در بحث داشت و مرصاد هنوز از راه نرسیده فهمیده بود که باید شاخ کی را بشکند. ده دقیقه ای صبر کرد تا جو کلاس دستش بیاید و بتواند خودش را زیر فشار نگاه هایی که غریبه وار او زیر نظر داشتند حفظ کند و وقتی احساس کرد که می تواند با هر چالشی کنار بیاید وارد گفت و گو شد. لهجه اش به لطف مادری تهرانی اش اصلا رنگ و بوی  اصفهان را نداشت و این بیشتر کمکش می کرد تا بتواند با فضا هماهنگ شود. البته همین که دست گرفت و اجازه خواست و حرفش را شروع کرد سکوت خیلی  سنگینی بر کلاس عارض شد؛ که تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد و این اولین فرصتی بود که بچه های کلاس می خواستند تا مرصاد را زیر پا بیندازند و لهش کنند.

به نظر مرتضی دلایل معلم برای وجود اختیار کافی نبود  و همین که خداوند علم به پایان کار داشت به معنی جبر بود. مرصاد اما نظرش این بود که علم خدا به پایان کار، دست و بال کسی را برای خوب بودن و یا بد بودن نمی بندد و این یعنی اختیار. بحث بالا گرفت و معلم هم خوشحال از اینکه توانسته پرسشگری و تعقل شاگردانش را تحریک کند مغرورانه شاهد بحث بود و سعی می کرد کوچکترین دخالتی نکند ، غافل از اینکه چیزی که بحث را داغ کرده بود خود برتر بینی مرتضی و مرصاد بود ، و برای همین هر کدام از هر روشی و با هر دلیلی - حتی با وجود اینکه می دانست اشتباه می کند- می خواست حریف را مغلوب کند. بچه ها هم دو دسته شده بودند و گاهی به فراخور بحث نکته ای به نفع مرتضی یا مرصاد می پراندند و آن دو هم بدون تفکر و البته با تعصب همان نکته را می گرفتند و برای زدن حریف از آن استفاده می کردند.

زنگ کلاس به صدا در آمد . معلم شادمانه ادامۀ بحث را به جلسۀ بعد موکول کرد و از این مشارکت خوب بچه ها در کلاس تشکر کرد. همین که معلم بیرون رفت ، مرتضی به مرصاد گفت :« خیلی زر می زنی بچه ک...» مرصاد هیچی نگفت و خواست از کلاس بیرون برود. می دانست در اولین حرکت چقدر خوب پوز مرتضی را زده است. اما مرتضی ول کن نبود و آمد مقابل مرصاد و فحش خواهر داد. مرصاد دستش را به سینه ی مرتضی زد تا او را از سر راه کنار بزند. مرتضی ولی عصبانی شد و مرصاد را محکمتر هل داد. مرصاد پایش به نیمکت گیر کرد و با پشت سر به زمین خورد. در دم لکه ی بزرگی ازخون دور سرش را گرفت و به همین راحتی مرد.

الآن مرتضی هیجده ساله شده و والدین مرصاد مصرانه از قاضی پرونده می خواهند که قاتل پسرشان را به قصاص محکوم کند. مرتضی به این فکر می کند این جبر است که در هیجده سالگی اعدام شود یا اختیار ؟ و حالا کم کم فهمیده است که مرصاد خیلی هم اشتباه نمی کرد ...